اگر دین ندارید آزاده باشید...
استاد جواد محدثی
3.رسول اکرم (ص) فرمودند که خدای عزوجل فرموده است:
هر کسی بنده ی مومن مرا تحقیر و کوچک نماید آشکارا به جنگ و ستیز با من برخاسته است (اصول کافی)
4.
6.

استاد جواد محدثی
3.رسول اکرم (ص) فرمودند که خدای عزوجل فرموده است:
هر کسی بنده ی مومن مرا تحقیر و کوچک نماید آشکارا به جنگ و ستیز با من برخاسته است (اصول کافی)
4.
6.


2. روایاتی که در مورد میهن
دوستی وجود دارد:
ـ امام على(ع) هنگام سستی یارانش در شرکت در جنگ: به خدا قسم که هیچ قومى هرگز در عمق خاکشان مورد حمله قرار نگرفتند مگر اینکه خوار و مغلوب شدند. اما شما کار جنگ را به یکدیگر حواله دادید و دست از یارى هم شستید، تا جایى که مورد حملات پیاپى واقع شدید و وطنهاى شما از تصرّفتان خارج شد.( نهج البلاغة، خطبه 27)
3. و اما فاضل نظری زیبا می گویند آن هم خطاب به امریکا و سایر عمال آن:
از صلح میگویند یا از جنگ میخوانند؟!
دیوانهها آواز بیآهنـ ـ ـ ـ ـ ـگ میخوانند
4. سالگرد حاج داود کریمی... فردا 14 شهریور ساعت 17:30 ان شاءالله با حضور حضرت آیت الله امجد حفظه الله بر سر مزار این بزرگوار قطعه ی 29...
توصیه ی جالب حاج داود به یک خانم...
حاج داود به من توصیه کرده بود : هرگز برای رهایی از گرسنگی غذای مسموم نخور"
5.دوست دارم یکی دلمو قرص محکم بگیره گاهی وقتی از شدت استرس تند تند میتپه...
6.یک اصل از حضرت حافظ رحمة الله علیه:
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار نـــــ__ــــاز نماید شما نیـــــــاز کنید
7. از امام خمینی/کتاب ولايت فقيه، ص 124
امام صادق(ع) به فكر آينده بودند.
فكر
امت بوده، فكر بشر بوده، فكر همه عالم بوده است
و
ميخواسته بشر را اصلاح كند و قانون عدل را اجرا نمايد.
8. شاعر میگه:
مردی به اینکه عشق ده زن بوده باشی نیست
مردان قدرتمند تنها یکــــــــــــــــــــــــــ نفر دارند
9. ز مرتضی حیدری زبان حالمان با دلتنگی وصف ناشدنیه زیارت امام رئوف (ع)
با ما چه کرده است وجودت که سال هاست
تهران به مشــــــــــــــهد است بلیط قطارمان
...
آخر. از محمد شریف.......... روحی فداک یا زینب (س)!
امروز اگر دور تــــــــو خناس زیاد است
رخصت بدهی بهر تو عباس زیاد است
محمد حسین حیدری: ایندرا، تائو، اهورامزدا، برهمن، یهوه، الله، پروردگار… جهانیان تو را اینگونه صدا میزنند اما به راستی تو کجایی؟ خیلی کوچکتر که بودم وقتی می پرسیدم خدا کجاست میگفتند میگفتند: آن بالاها!کمی که گذشت گفتند: همه جا! کمی بزرگتر شدم گفتند: هیچ جا! خدا که جا و مکان ندارد!
اما من میدانستم تو بالاخره یک جایی هستی! هر چندهم که برایم دلایل فلسفی بیاورند که تو جا و مکانی نداری ولی هیچ جای هیچ جا که نمیشود! من تو را با تمام وجود درک میکنم. من با تو صحبت میکنم! حالا شاید آنطور که کوچک بودم میگفتند آن بالاها نباشی ولی حتما یکجایی هستی. گذشت… تا وقتی که به این حدیث قدسی برخوردم. آن را شاهدی گرفتم بر مدعای شرک آلودم(!) و به همه آنهایی که میگفتند خدا هیچ جا نیست نشان میدهم:
لایسعنی ارضی و لا سمائی ولکن یسعنی قلب عبدی المومن
نه زمین گنجایش مرا دارد و نه آسمان. ولی دل بنده ی مومن من، گنجایش من را دارد

قشنگ ترین یوسف زهرا
گریه کن این روز و شب ها
بیــــــــــــا
ای همه ی کار و کَسِ ما
یه نیم نگاه تو بسِ ما
خوش اومدی به مجلس ما
بیــــــ ـــ ــ ـــ ـــ ـــ ــ ــا
ما رو برای گریـــــــــــــــــــــــه
کنار خود سَوا کن
سینه زنِ حسیـــــــــــــن رو
از کربلا دعا کن
در به درم یه عمره
برای یک نشونتــــــــــــــــــــ
تو روضه ها می گردمـ
پی نشونِ خونت
آقایِ من کجــــــایی؟!
ببیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
صدقه ی سرت آقا جون
چه سفره ای پهن برامون
صدات میاد تو روضه هامون
آقـــــام
جمعه ی اول محــــــــــــــرم
قدم بذار رو چشم ما هم
بیا برای ما بده دم
آقــــــــــــــــام
اگه میشه نیایی
شب علی اصغر
گمون کنم جلو در
نشستی پیش مادر
باید خودت بخونی
روضه ی قطح آبُ
شرم دلِ عموتو
داغ دلِ ربابُ

پینوشت:
1. این روضه با صدای حاج محمود کریمی را از اینجا دانلود کنید و دلتنگـــ تر برای روضه ی ارباب بشید
2. رمضان و محرم دو ماه ای است که در اون آرامش عجیبی هستــــ رمضان رفت و مشتاق محرمی هستم که شاعر میگه
شعبان ولی حریفـــــ مُحَرم نمی شود
دلتنگ شال عزای اربابم...
3.ایمیل وارده:
در ضلع شرقی مسجد جامع بازار تهران غذا فروشی داشت.
مرحوم حاج میرزا احمد عابد نهاوندی معروف به« مرشد چلویی»
بسیار حرف نوشتم... نشد... نماند... باید حرفهایم بماند در دل... نوشتم... پاک کردم...
فقط اینکه دوستانم هستند... هر کدام با یک جریانِ دوستیه متفاوت... داستان آشناییمان گاها همراه با خاطرات خوب و گاها با خاطرات بد... اما این خاطرات خوب و بد دلیلی شد بر این دوستیه ماندگار... این شد که ماندند بر دل... (عکس ها به ترتیب زمان دوستی... عکس برداری چهارشنبه 23مرداد 92)

خدایا به تو پناه می برم. مهر خود را آن چنان در دلم جایگزین کن که جایی دیگر برای عشق دیگران نماند.
...
از آن پس دل فقط مامن خدای بزرگ شد و عشق یعنی پدیده ی آن هدف حیات گردید. دل تنها نردبانی است که آدمی را هب آسمان ها می رساند و تنها وسبله ای است که خدا را در می یابد. ستاره ی افتخاری است که بر فرق خلقت می درخشد.
خورشید تابانی است که ظلمت کده ی جهان را روشن می کند و آدمی را به خدا می رساند. دل! روح و عصاره ی حیات است که بدون آن زندگی مفهوم ندارد. عشق! غایت آرزوی انسان است.بقیه ی زندگی فقط محملی برای تجلی عشق است.
...
من می خواستم عشق زن را با پرستش خدای یگانه مخلوط کنم . می خواستم "پروانه"(همسر اول شهید چمران) را بپرستم و این پرستش را در فلسفه ی وحدت جزئی از پرستش خدا بشمارم . می خواستم در وجود او محو شوم و "حالت" فنا را تجربه کنم ، می خواستم زندگی زناشویی را به پرستش و فنا و وحدت بیامیزم، می خواستم خدا را لمس کنم ، می خواستم جسم و روح را به هم بیامیزم، می خواستم هستی را در خدا و خدا را درپروانه خلاصه کنم ... ولی او چنین ظرفیتی نداشت و شاید دیگر کسی پیدا نشود که چنینی ظرفیتی داشته باشد ....
درک این واقعیت یک یاس فلسفی در من ایجاد کرده است ، احساس تنهایی شدیدی می کنم . تنهایی مطلق . یک تنهایی که من در یک طرف ایستاده ام وخدا در طرف دیگر و بقیه همه اش سکوت، همه اش مرگ، همه اش نیستی است...
پینوشت:
مطالب بالا را طبق معمول از علاماتی که بر کتاب "خدا بود و دیگر هیچ نبود" شهید چمران پیدا کردم و نوشتم. مطالبی که همیشه در گوشه ی ذهن هست...
سوالاتی که همیشه ذهن منو درگیر خودش کرده... سوالاتی که گاهی یک پاسخ میدن و گاهی دیگه پاسخی دیگر... آیا عشق در یک نگاه وجود دارد؟ می شود عاشق کسی شد که بسیار با تو متفاوت است و راهش با تو یکی نیست؟ این حس آتشین در قلب آیا عشق است یا هوس؟ این شعله هایی که از وجود انسان از یک مرد بر دل زن و بالعکس زبانه می کشد همیشگی است یا روزی پایانی دارد... تا به کجا باید عاشق بود؟ می شود عشقی در راستای عشق خدا زد؟
اونچه من تا به این سن متوجه اون شدم و درکش کردم این هست که اگر احساسی به یک جنس مخالف بر اساس شناخت و آگاهی از همراهی برای اطاعت خدا که هدف غایی بندگی و زندگی است بوجود بیاد به دلیل لینکه این هدف زوال ناپذیر هست ماندگاره... پس احساسی که به مرور بر دل آدمی بنشینه و بر اساس شناخت و کفویت هایی باشه که اصالتش در روح و وچود آدمی است و شعله ای از آتش عشق به خدای مهربان باشه ماندگاره... اینجاست که عشق های در یک نگاه... بی شناخت... بی دلیل... بوجود میاد رو تنها هوس زودگذر میدونم... هوسی که زود بوجود میاد و زود هم از بین میره...
عاطفه و احساس لازمه ی زندگی هر کسی است... عاطفه ی یک پدر به فرزند رو اگر مورد مثال قرار بدیم میتونیم ببینیم که آیا این عشق غیر از اونی هست که خدا از اون رضایتش رو اعلام کرده... تا جایی که مانع عشق به خدا بشه؟ عشق به فر جدیدی در زندگی هم این حالت رو داره... اگر در تضاد با عشق خدا بود که من این تضاد رو ناهماهنگی راه و هدف میدونم پس محکوم به زوال هست و چیزی که محکوم به زوال هست عشق نیست و باید کلمه ی هوس رو جایگزینش کرد... شاید این گزینه ی خاص شناخت برای بوجود اومدن عشق واقعی هست که باعث شده بزرگان عشق بعد از ازدواج رو واقعی و ماندگارتر بدونند چون این عشق ناشی از شناخت واقعیات های بیشتری است... پس برای داشتن عشق نیاز به ازدواج درستی است تا درک این نعمت عظیم خدا رو بتونیم داشته باشیم.
اینها ذهنیات من هست که اینگونه متبلور شدن....
اللهم الرزقنی عشق الواقعی :) واقعیه واقعیه واقعیه...
عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود! عاقبت ننـگی بود

یک خاطره از غاده... این یعنی عشق...
صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمیآیم. سعی کن محبت مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب میآیم دنبالتان.
آن شب حال مادر خیلی بد شد. ناراحتم، مصطفی که آمد دنبالم، مامان حالش بد است، ناراحتم، نمیتوانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان، دید چه قدر درد میکشد، اشکهایش سرازیر شد. دست مامانم را میبوسید و میگفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقتها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران میکرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من میبرمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت. مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شبها. مامان هر وقت بیدار میشد و میدید مصطفی آنجا است میگفت: تو تنهایی، چرا غاده را اینجا گذاشتی؟ ببرش! من مراقب خودم هستم. مصطفی میگفت: نه، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم میمانم. و دست مادرم میبوسید و اشک میریخت، مصطفی خیلی اشک میریخت. مادرم تعجب کرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.
مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آنکه ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، میبوسید و همان طور با گریه از من تشکر میکرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب، اینکه من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این همه کارها میکنید. گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید. گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما کردند اینها را دارید میگویید؟ گفت: آنها که کردند حق داشتند، چون شما را دوست دارند، من را نمیشناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری میخواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. بعد از این جریان مادرم منقلب شد.


رسول خدا (ص) از حضرت علی (ع) پرسید: همسرت را چگونه یافتی؟ او در جواب عرض کرد: بهترین کمک است بر اطاعت از خدا.
ششم: یا رب نظر ||تو|| برنگردد..
...
آخر:امیری حسیـــــــــــــــــــن و نعم الامیــــــــــــــــــــــــری
شیرین و رها
رها در باد...

P V = n R T
گاهی یه سری آدم میان تو زندگی که باعث میشن فشار زندگیت بره بالا در نتیجه اون ور تساوی اتفاقی که میفته اینه که دما میره بالا و داغ میکنی از دسشون. به ثابت عمومی و تعداد مول که نمیشه دست زد ولی مهنـــدس واسه برگشت به حالت تعادل فقط یه راه داری:
حجم طرف رو تو زندگیت کم کن
البته اگه میخوای ایده آل باشی
تشکرنوشت:
از جناب کویر و عاشق چمران که کلا این بندگان خدا مث که وبلاگ منو میخونند :) یه همچین وبلاگ پر رفت و آمدی داریم وقت نمیکنیم از شدت کامنت سرمونو بخارونیم :)
رمضان نوشت:
راهتو ادامه میدی و میون راه به ساخت و سازهای جدید نگاه میندازی که ای بابا! شاید یه شهیدی رو گم کنی!
باز هم که از کنار تانک گذشتی ویاد این میفتی اگر با دسوتام بودم و مث همه ی وسط هفته ها اینجا انقدر سوت و کور بود و انگاری فقط واسه تو ساختنش میپریدید بالا و می دیدید انقدرها هم روندن یه تانک ساده نبوده ها! :)
راهتو باز ادامه میدی و وقتی داری از کنار شهدای حج میگذری صدای پیر جماران و عزیز و مقتدای دلت رو میشنوی که اون حرفشون قبل رفتن هیمن شهیدا شده یه کتابی به نام "فریاد برائت" و چقدر هم این کتاب زیباست!
بعد هم میری اون سمت میدون و وارد قطعه ی 24 که شدی و از شهدای هوافشایی که گذشتی میرسه به یه بوستان پر گل معطر! اونجا پره شهیدای طلائی هستش! همه ی شهیدا طلائی اند اما بعضیا هستند از بقیه بیشتر برق نگاهشون آدم ها رو انسان کرده! از هر چی بگذری ابهت شهید چمران و نگاه به وسعت تاریخ همت و چالاکیه باقری و فیگور باحال فکوری و علم طلب بودن تهرانی مقدم رو نیمتونی فراموش کنی!
همیشه هم انگار اونجا وعده گاهته! وعده گاهی که توش دیگه هم فضا زیباست هم دلت زیبا و به همه ی عشق های دنیات میرسی و شروع میکنی به شعر خوندن!! شعر و شعر و شعر!!!
دیروز اگر به دست بلا لاله کاشتیم
امروز، چشم مرحمتی نیز داشتیم
این جاده را به پای سلامت نرفته ایم
هر گام، یک عزیز به جا می گذاشتیم
بعد هم از شهید کوچکی میگذریم که 13 سال بیش نداشت و میرسیم به شهدای 22 تن که باز حرصت در میاد که وسط هفته ها اکثرا بسته است و باز هم یه سلام از دور میدی و میری سراغ قطعه 26 که به یاد دایی شهید خودت دایی شهید دوستت رو زیارت میکنی و یه باری هم قلم به دست گرفتی و رنگی زد یو این شد از بهترنی لذت های رندگیت.
آره رفیق اینا همیشه منتظری یه روز چشم پاکی داشته باشی و یه سری موتورسورار رو ببینی که دارن رد میشن، خندان و شاد! با طعم خوش خداحافظ رفیق!

حوصله نَدارَم
پ.ن: قدری حوصله به مَن قرض می دهید؟ همه اش را ریخته ام دور..
.
پینوشت: خب خیلی باحال بود نوشتم استفاده ببرید :)

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند
پینوشت:
زخم آنچنان بزن که به رستم شغاد زد
زخمی که کینه بر جگر اعتماد زد
از شهید دکتر چمران
هنوز اولین واژه را نوشته ای و ننوشته ای، نگاهت می چرخد و چشمت می افتد به کسی که خاموش و ساکت، گوشه ای ایستاده و به ضریح خیره شده است. چشم از او نمی گیری، مروارید اشک بر گونه اش می غلتد و اندکی بعد، لبخندی بر چهره اش می نشیند و سر خم می کند و راهی می شود.
... و تو حیران که زود گرفت و رفت و کاغذ را تا می کنی و چشم می دوزی به ضریحی که چند قدمی تو است.
از...

پینوشت1: فردا راهی زیارت امام رئوف ع هستم... صلی الله علیک یا اباالحسن ع...
پینوشت2: روزهای پر شکوه پیروزس انقلاب است و دلها بیش از همیشه دلتنگ روح خدا و شهیدان... در بهار آزادی... نه... نه... دیگر جای شهدا خالی نیست... حتی نمیتوانم کلیپ هایی که به اسم دفاع مقدس و در جهت اهداف جریان خاصی تهیه می شوند از تلویزیون تماشا کنم. روحم یکپارچه می شود آتش...
دوباره به یاد فروردین ماه 1388... به یاد مدینه...روبروی درب جبرئیل... آنجا را میگفتند... در خیالم تصوش کردم... کوچه ی بنی هاشم را... آنجا که در برابر قبر پر ابهت رسول اکرم صلوات الله علیه می ایستی و پشت سرت بقیع... گفتم بقیع... امان از بقیع... امان از غربت... امان از دل سوخته ی امام حسن صلوات الله علیه... یکباره کبوتران حرمش پر می کشند و دلت پر میکشد به بارگاه امام رئوف علیه السلام... به صحن و سرایی که هر چه دارم و ندارم... هر چه محبت از ائمه هست از آنجاست... دلم دارد میترکد...
پيامبر اكرم (ص) فرمودند: بوي فرزند از بوي بهشت است و دختران را جز مومن، كسي دوست ندارد.
علاقه آقا به دختر، خيلي زياد بود. به كساني كه فرزند دختر داشتند ميگفتند: "آن چيزي كه مهم است، دختر است". هميشه مي گفتند: "آن كسي كه مورد علاقه مي تواند قرار بگيرد، دختر است". شايد به همين خاطر بود كه عقيده داشتند "از دامن زن مرد به معراج مي رود". (به نقل از خانم فرشته اعرابي نوه حضرت امام خميني (س))
پينوشت1: مطالب بالا از كتاب زندگي به سبك روح الله، نوشته ي علي اكبر سبزيان است كه من اين كتاب رو خيلي زياد دوست دارم.
پينوشت2: يه مهمون خوب و عزيز داشتم، منتظر پرواز عزيز قدم رنجه نمودند منزل ما و تا يك و نيم شب فقط داشتيم حرف ميزديم،اصلا هم فكر نكنيد غيبت كسي و جايي و كوچه هايي رو مي كرديم.
پينوشت3: قول دوم ام به منتظر پرواز عزيز رو هم عملي كردم و راهي بهشت زهرا شديم، حال و هواي خاصي داشت، خيلي زيبا بود. متن بالا منو ياد اين انداخت كه:
از دامن زن، مرد به معراج مي رود بر دامن مادر شهيدران صلوات
پينوشت4: يك قرار وبلاگي خاطره انگيزديگه هم رقم خورد. من و باران سادات عزيز و منتظر پرواز عزيز قراري گذاشتيم با ريحانه جان و ملكه جان، در كافه گرامافون. نميدونم از خاطرات شروع ديدار بگم كه ما اون دو عزيز رو اشتباهي گرفتيم و كلي خنديديم، يا از هديه ي كتاب شعري كه ازشون هديه گرفتيم، شايديم بايد از حرف ها و اتفاقات اون روز... اما بهتره مطالب بيشتر رو در وبلاگ منتظر پرواز عزيز ببينيد.
گوشي نشنيديم كه حرفي باشد
چشمي، كه تماشاي شگرفي باشد
كبكي است كه سر به زير برفي دارد
بي آنكه در اين ميانه برفي باشد!
پينوشت1: ديشب از بشر، مايوس شدم... از آنچه غير خداست. از فرصت دادن به بشر امروز، كه همان بشر ديروزيست. بشر و آنچه از حقيقت من در دستانش جا مانده، از آنچه بايستي پس مي داد را به خودش مي گذارم... با باقي ناقص وجودم رو به سوي نور مي آورم... رو به سوي هر آنچه غير خدا نباشد... حساب قسمت ناقص دور مانده از وجودم با خدا.
بقول مرحوم نجمه زارع:
دارند پيله هاي دلم درد مي كشند
بايد دوباره زاده شوم عاري از گناه
پينوشت2: مشاعره ي پست قبل در اين پست هم ادامه دارد.
پينوشت3: هنوز بين الترمين نرسيده يكي از هزارتا كار انجام شد. تئاتر كليد، تالار وحدت. نقاط قوت و ضعف خودش را داشت.در مجموع خوب بود.
پينوشت4: احساس ميكنم شبيه ذرات سيالي هستم كه درون لايه مرزي نزديك به سطح گير افتادم و هي جريان مغشوش و چرخشي كار دستم مي دهد. بايد خودم را از اين سطح رهايي بدهم. (خيلي بده شير بري سر امتحان و روباه برگردي.اينجا و اينجا نمونه اي از اين لايه مرزي را ببينيد)
پينوشت5: با يك پيامك حس نوستالوژي ام گل كرد و دلم پرواز با قاصدك مي خواد. مثل آنشرلي.
آنه! تكرار روزهاي غريبانه ات چگونه گذشت؟!
پينوشت6: هم اكنون بين الترمين آغاز شد... 
عمري مرا به حسرت ديدن گذاشتي
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟
بيخودي نوشت:
خودم را رمزگشايي كردم، وقتي گهگداري به وب سر ميزنم (هفته اي يك بار) يعني حالم خوب است. وقتي اصلا سر نميزنم يعني بد است،از نوع گرفتاري و استيصال، وقتي تند تند سر ميزنم يعني نميدانم حالم بد است يا نيست، يعني گيجم. چه روانشناسي اي ميكند اين وبلاگ...اين روزها بيش از هميشه محتاج دامن پر مهرت هستم
بيا و بنشين
سرم مشتاق نوازش هايت هست
تو بيش از همه دل سوزي
در دلم مي گويم
به او
روي بر مي گردانم
دانه دانه شالگردن بنفش و صورتي را دارد مي بافد
تقصير ندارد
صداي دلم را نمي شنود
و باز در سكوت تنهايي
به اتاقم مي روم
و براي بار هزار و چندم
موسيقي خداحافظ رفيق را مي شنوم
به ياد سكانسي كه آن زن نيمه شب منتظر همسر شهيدش بود
آه ميكشم از عشقش
حسوديم مي شود
و فردا تكرار غم ديروز
و اينگونه زمان مي گذرد
...
دوباره فكرها در قيل و قال است
محبت هاي ما زير سوال است
در ايام اسارت شد بپرسند:
شب يلداي زينب (س) در چه حال است؟
شبيه باد هميشه غريب و بي وطن است
چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است
کتاب قصه پر از شرح بي وفايي اوست
اگرچه او همه ي عمر فکر ما شدن است
چه فرق مي کند عذرا و ليلي و شيرين؟
که او حکايت يک روح در هزار تَن است
قرار نيست معماي ساده اي باشد
کمي شبيه شما و کمي شبيه من است
کسي که کار جهان لنگ مي زند بي اوفرشته نيست،
پري نيست،
حور نيست؛
دوباره کتاب، دفتر، پاپکو، خودکار قرمز، آبی، مشکی، سبز، ماژیک هایلایت، پاک کن، اتد، کوله... چقدر خریدشون جذاب بود، اما نه مثل قدیمو دوباره ساعت شروع کلاس، درس، بر و بر به استاد نگاه کردن، نفهمیدن درس، کلا حواست به دست خط بغلی بودن، هی جامدادیت بیفته زمین (دست و پا چلفتی بودنت ، ببخشید شلخته بودنت ظرف ثانیه ای تابلو بشه) سلف، ناهار داغون، نماز جماعت دانشجویی و همه و همه و همه... بعد از 2 سال و 4 ماه!! اما غریب بود برام، دیگه دوران ارشد جذابیتی مثل کارشناسی نداره، نه اون شور، نه اون هیجان، نه اون بچگی، نه! گذشت که گذشت... یادش بخیر... به بچه های ورودی جدید که چند سالی ازم کوچیکتر بودند با حسرت نگاه میکردم،و نگاه شبیه آدمای پخته ای بود که میدونست چی در انتظار اونهاست. کاش دوباره روز اول کارشناسی بود و شروعی دیگه...
پینوشت: خدایا شکرت
باران شبيه كودكي ام پشت شيشه است
دارم هواي گريه، خدايا بهانه اي...
به پاس يك دل ابري، دو چشم باراني
پر است خلوتم از يك حضور نوراني

تو باز حرف بزن، حرفهای تو خوب است
و مثل لحن نوازش، صدای تو خوب است
ز عمق غربت خوبی، در این زمانهی بد
سخن بگو، سخن آشنای تو خوب است
دلم هوای تو دارد، چهقدر بیتابم!
چهقدر بال زدن در هوای تو خوب است
نگاه كن به جماران و جای خالی خود
كنون كه پیش خدایی و جای تو خوب است
پس از تو شعر تو را عاشقانه میخوانم
چهقدر مثل خودت شعرهای تو خوب است
شعر از فاطمه راكعی