شهید نظر می کند به وجه الله...
بسیار حرف نوشتم... نشد... نماند... باید حرفهایم بماند در دل... نوشتم... پاک کردم...
فقط اینکه دوستانم هستند... هر کدام با یک جریانِ دوستیه متفاوت... داستان آشناییمان گاها همراه با خاطرات خوب و گاها با خاطرات بد... اما این خاطرات خوب و بد دلیلی شد بر این دوستیه ماندگار... این شد که ماندند بر دل... (عکس ها به ترتیب زمان دوستی... عکس برداری چهارشنبه 23مرداد 92)

پینوشت: ساعت 3:15 صبح... خوابم نمیبره... این روزها بیش از همیشه به 8 سال گذشته ی زندگیم فکر میکنم... تلخیه نارضایتی از خود با هیچ شیرینی جبران نمیشه... خودم رو که مقایسه میکنم میبینم پس رفت داشتم... این یعنی مردودی... کاش لااقل روح آرامم برگرده... کاش... و ای کاش این کاش ها تمامی داشتند... سکوت میکنم... اشک میریزم.... و امید و توکل بر آینده ای که با روحِ آرام و رضایت خاطر این پست را مرور کنم... مخاطب خاصِ این پست زینبِ آینده.
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۵/۲۴ ساعت 3:0 توسط زینب حیدری
|
من از قالو بلی تشویش دیرم