
اول
نوشتم:
قالوا
بلی...!؟
بر
روی زمینم آوردی که راه آسمان را بیابم
آنقدر
نمگ گیر زمین شدم که "خودم" را هم یادم رفت، چه رسد تو را...
آسمانی شدن از خاک بریدن میخواست
بی سبب نیست که فواره فروریختنی است
کنارش
گذاشتم، اینبار نوشتم:
مبهوت
نگاهشان شدم، قاب عکسهایی کهنه.
عمق
نگاهشان خبر از بزرگی روحشان می داد که یادآور ایمان بود و جهاد. آن روزها که خون
بود و خطر.
می خواستیم چون آنها باشم.
یاد صحبت سید شهید عزیز اُفتادم که می گفت:
"ماندن، واماندگی است. سراغ مردانگی را اگر می گیرید، از مردان خون و خطر
بگیرید. با انگشتانه ای از فهم و خبرهای حقیر، نمی شود اقیانوسی از تلاطم و تقوای
راه را پیمانه کرد".
پس
ماندنمان برای چیست؟
اندیشیدم
که شاید حتی نمانده ایم.
به
خود آمدم، "فأین تذهبون؟".
می
خواستیم راه را گم نکنیم و پایمان را جای پایشان بگذاریم.
اما...
اما
چشمانمان پاک نبودند تا رد پای خون را بیابند، چه برسد به دلهامان.
این
شد که بیراهه رفتیم.
بی
دردی و نامردی دچارمان شد.
راه
گم کرده، برگشتیم.
یادمان
رفت دنبال چه بودیم، این شد که ماندیم.
اما
نه!...
... واماندیم.

همین
عنوان را در کوچه های بغلی بخوانید:
وقتي دلم تنگ مي شود چه صبری دارد خدا(سجادرامشت+یوسف شیروانیان) انتهای بیراهه مسیر سپید
پرسه خیال بوی باران عطر خاک M@rM@r!i!i یادداشتهای غار وب نوشت های یک دانشجو ترخون پنجره
ساحل
نشين منتظر پرواز من او آنسوي مغاك بيگذر هجوم سایه ها بی تو با تو بودن طنز تلخ، قهوه اسپرسو
پینوشت
2: وقتی این متن رو نوشتم یاد این عکس ها افتادم که مربوطه به اواخر سال 1386 است. این
دکور رو با چه علاقه ای چیدم و پوسترشو با چه مکافاتی طراحی کردیم...