سرزمین شهادت


پیاده شد، ریه‌هایش هنوز خس‌خس داشت


نشست روی زمینی که اندکی حس داشت


نفس کشید، وَ نو شد تمام خاطره‌ها


در آن فضای معطر که ماهْ مجلس داشت

مرور کرد خودش را، نفس‌نفس تا صبح

چقدر خواب پریشان، خیال نارس داشت

رسیده بود زمانی به مرز مطلق عشق

به سرزمین شهادت، که مرگ هم حس داشت

نگاه کرد به شهری که پشت سر گم بود

نگاه کرد به قلبش که سخت نقرس داشت

فقط برای تبرک نفس کشید و گذشت

از آن زمان ریه‌هایش همیشه خس‌خس داشت

شعر از سید ضیاء الدین شفیعی

از دوست دشمن ساختن كار كمي نيست


همراه بسيار است، اما همدمي نيست

مثل تمام غصه ها، اين هم غمي نيست

 دلبسته اندوه دامنگير خود باش

از عالم غم دلرباتر عالمي نيست

كار بزرگ خويش را كوچك مپندار

از دوست دشمن ساختن كار كمي نيست

 چشمي حقيقت بين كنار كعبه مي گفت

«انسان» فراوان است، اما «آدمي» نيست

در فكر فتح قله قافم كه آنجاست

جايي كه تا امروز برآن پرچمي نيست

شعر از فاضل نظری

گنجشک پر

تو در معادله های چهار مجهولی

به ضرب و جمع عدد های فرد مشغولی

ببین دوباره مرا در خودت کم آوردی

که ضلع گمشده ام توی خواب هذلولی

من آن سه نقطه ی گیجم پس از مربّع ها

که می رسد به تو از این روابط طولی

دو تا پرنده که از پشت بام می افتند

دو تا پرنده در این اتفاق معمولی-

« شبیه بچگیای من و تو هی مردن »

« دو تا پلندمو کشتی؟ چلا؟ همین جولی؟ »

نگاه کن ! پس از این گریه چی بجا مانده؟

دو چشم قرمز خسته شبیه گلبولی-      

که لیز می شود از بوسه های غمگینت

تو در تصّور من شکل فعل مجهولی

شعر از فاطمه اختصاری

یا مولا... رضا ع...

هـر سـحر آفتاب من مولاست
همه شب ها شهاب من مولاست
به خراسان كه جز كويرى نيست
عـلـت انـتـساب من مولاست
سـينه ام دست رد زعالم خورد
آن كـه داده جواب من مولاست
از هـر آن چه به عمر دل بستم
بـهـتـرين انتخاب من مولاست
ورشـكستم به دور از اين درگاه
چـون تـمام حساب من مولاست


شعر از مصطفى محدثى خراسانى
عصر جمعه،
پایان ماه مبارک رمضان
،
عید فطر،
انتظار عیدی،
عیدی،
عاشقی،
سکوت،
فریاد خوشحالی،
طلبیدن،
ضامن،
وصال،
آهو،
السلام...


پینوشت: نائب الزیاره ی دوستان در مشهدالرضا ع خواهم بود

ولیِّ عصر...

تهران...هوای سُربی آذر... ولیِّ عصر

دور از نشاط صبح و کبوتر... ولیِّ عصر

سرسام بنزها و صدای نوارها
شب‌های بی‌چراغ و مکدّر ولیِّ عصر

خاموش در بنفش مِه و آسمان‌خراش
در برزخی سیاهْ شناور، ولیِّ عصر

پنهان در ازدحام کلاغان بی‌اثر
زیر چنارهای تناور، ولیِّ عصر

خالی از اتفاقِ رسیدن، تمام روز
تاریک و سرد و دلهره‌آور، ولیِّ عصر

با لنزهای آینه ای پرسه می‌زنند
ارواح نیمه‌جان زنان در ولیِّ عصر

مانند یک جذامی از خود بریده است
در های و هوی آهن و مرمر، ولیِّ عصر

...
یک روز جمعه سر زده، آقا، بیا ببین
تو نیستی چه می‌گذرد در ولیِّ عصر؟


شعر از مریم سقلاطونی

امیدوارم فقط به خدا...


سلام

خیلی وقته نیومدم، خیلی وقته سر نزدم، خیلی وقته یادم نبود وبلاگی دارم. اومدم التماس دعا...

 

 

تا حالا شده انقدر درگیر چیزی بشین که خیلی خیلی براتون مهم و سرنوشت ساز باشه و نتونید چیزایی که اهمیت دارند ولی درجشون کمتره رو به خاطر بیارین؟

تا حالا شده انقدر برای چیزی وقت بذارین که حس کنین تمام سرمایه هاتونو دارین براش صرف میکنین؟

تا حالا لذت بردین از این سرمایه گذاشتن ها؟

تا حالا شده بترسین از عاقبت جیزی که در انتظارتونه  خدا رقم میزنه؟

تا حالا بین امید و ناامیدی شدید موندین؟ انقدر زیاد که حس کنید ثانیه به ثانیه دارین کانال عوض میکنید؟

تا حالا حس کردین انگار توی یه خواب لطیف و نرم هستین و ممکنه هر آن یکی بیاد و بیدارتون کنه؟

تا حالا انقدر گیج بودین که ندونین چی دارین مینویسین و چی میگین؟

تا حالا انقدر "تا حالا" گفتین؟

 

 

فقط دعام کنید..

الهی و ربی من لی غیرک


پ.ن: از همه دوستان کلی معذرت میخوام که نتونستم درست وو حسابی بهشون سر بزنم، نیاز به زمان دارم. حتما برمیگردم