سرزمین شهادت
پیاده شد، ریههایش هنوز خسخس داشت
نشست روی زمینی که اندکی حس داشت
نفس کشید، وَ نو شد تمام خاطرهها
در آن فضای معطر که ماهْ مجلس داشت
مرور کرد خودش را، نفسنفس تا صبح
چقدر خواب پریشان، خیال نارس داشت
رسیده بود زمانی به مرز مطلق عشق
به سرزمین شهادت، که مرگ هم حس داشت
نگاه کرد به شهری که پشت سر گم بود
نگاه کرد به قلبش که سخت نقرس داشت
فقط برای تبرک نفس کشید و گذشت
از آن زمان ریههایش همیشه خسخس داشت
شعر از سید ضیاء الدین شفیعی