رئوف...
قلم را برمیداری و می بری روی کاغذی که از دیشب آماده اش کرده ای و در جیب گذاشته ای و با خودت به حرم آورده ای. آورده ای بنویسی که چه رنج هایی می بری و درمان بخواهی از کسی که روبروی ضریحش نشسته ای. بنویسی و ان را از شبکه ی ضریح بگذرانی و بنشینی به انتظار.
هنوز اولین واژه را نوشته ای و ننوشته ای، نگاهت می چرخد و چشمت می افتد به کسی که خاموش و ساکت، گوشه ای ایستاده و به ضریح خیره شده است. چشم از او نمی گیری، مروارید اشک بر گونه اش می غلتد و اندکی بعد، لبخندی بر چهره اش می نشیند و سر خم می کند و راهی می شود.
... و تو حیران که زود گرفت و رفت و کاغذ را تا می کنی و چشم می دوزی به ضریحی که چند قدمی تو است.
از...

پینوشت1: فردا راهی زیارت امام رئوف ع هستم... صلی الله علیک یا اباالحسن ع...
پینوشت2: روزهای پر شکوه پیروزس انقلاب است و دلها بیش از همیشه دلتنگ روح خدا و شهیدان... در بهار آزادی... نه... نه... دیگر جای شهدا خالی نیست... حتی نمیتوانم کلیپ هایی که به اسم دفاع مقدس و در جهت اهداف جریان خاصی تهیه می شوند از تلویزیون تماشا کنم. روحم یکپارچه می شود آتش...
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۱۱/۱۲ ساعت 22:11 توسط زینب حیدری
|
من از قالو بلی تشویش دیرم