اینک شوکران
می خواست همه ی این ها را در ذهنش نگه دارد. لازمش می شد. منوچهر گفت (فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند، یک عشق دیگر، عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر)
پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آن جا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها، که پشت چراغ قرمز مانده بودند، می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشم فرشته را گرفته بودند. منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل های نرگس هوش و حواسش را برده اند. همه ی گل ها را برای فرشته خریده بود. چه قدر نرگس برایش می آورد.
نوشته بودم (عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای) می گفت (فرشته، هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا، اما می خواهم این عشق را برسانم به عشق خدا. نمی توانم. سخت است. این جا بچه ها می خوابند روی سیم خاردارها. می روند روی مین. من تا می آیم آرپی جی بزنم، تو و علی می آیید جلوی چشمم)
گفتم (برای خودت نقشه ی شهادت نکشی ها. من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمیشوی) گفت (مطمئنم، وقتی خمپاره می خوردبالای سرم و عمل نمی کند، موهایم را قیچی می چینند و سالم می مانم، معلوم است که باز هم تو دخالت کرده ای. نمی گذاری بروم، فرشته، نمی گذاری)
می گفت (ٱدم هر چقدر طالب شهادت باشد زندگی دنیا را دوست دارد. همین باعث ترس می شود. فقط چیزی که هست، ما دلمان را می سپاریم به خدا)
خوابش را برای یکی از دوستانش که آمده بود ملاقات تعریف کرد. او برگشت گفت (تعبیرش این است که شما از راهتان برگشته اید. پشت کردید به اعتقاداتتان) آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند، حتا تهمت میزدند. چون ریش های منوچهر بخاطر شیمی درمانی ریخته بود و من برای اینکه بتوانم زیر بغل هایش را بگیرم و راه برود، چادرم ر می گذاشتم کنار. نمی توانستم ببینم منوچهر اینطوری زجر بکشد. تلفن زدم کسی که تعبیر خواب می دانست. خواب را که شنید دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد، شهادتی که سختی های زیادی دارد.
یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود. یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد (حمله کنید. بکشیدشان. نابودشان کنید.) یک هو صدای منوچهر رفت بالا که (خاک بر سرتان! کدام فرمان ده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگر کشورگشایی بود؟ چرا همه چیز را ضایع می کنید؟...)
دکتر شفائیان صدام زد و گفت (نمی دانم چه طور بگویم، ولی آقای مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد. ریه ی سمت چپش از کار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش) دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد...آنژیوکت از دست منوچهر درآمده بود و خونش می ریخت... دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید صورتش. پرسیدم (منوچهر جان چه کار می کنی؟) گفته (روی خون شهید وضو می گیرم)... همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت (تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن) من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم (خدایا راضی ام به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشد) منوچهر لبخند زد و شکر کرد.
منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت نباشد. او را بردند.
از در که وارد شد منوچهر را دید. چشم هاش را بست. گفت (تو را همه جوره دیده ام. همه را طاقت داشتم. چون عاشق روحت بودم. ولی دیگر نمی توانم این جسم راببینم) صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد. سر تا پاش را بوسید. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون. دلش بوی خاک می خواست. دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلش را گرفت بلندش کرد و رفتند خانه. تنها برمی گشت. چقدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است. اما نبود. هدی آمد بیرون گفت (بابا رفت؟) و سه تایی هم را بغل گرفتند و گریه کردند.

پینوشت1: قسمت های دوست داشتنی از کتاب اینک شوکران، روایتگری ازهمسر شهید مدق. (منوچهر و فرشته). دیشب به لطف آمدن یک عزیزی که خاطرات عملیات خیبر را جمع آوری می کند و می خواست از شهید قلیوند بیشتر بداند و 3 دوست که در طی هفته ی گذشته پیشنهاد خواندنش را به آنها دادم، دویاره خواندمش... همیشه خودم را در فرشته جستجو می کنم... بوی نرگس، خیسی شاخه های گل ها که پیرمرد آنها را با فرقان جابجا میکرد، تمامشان را حس میکنم، از کلام خانوم مدق میشد بوی نرگس را استشمام کرد.
پینوشت2: مطالب بیشتری را در اینجا و اینجا بخوانید.
پینوشت3: آجرک الله یا بقیه الله عج... شهادت امام حسن عسگری ع تسلیت باد.
من از قالو بلی تشویش دیرم